توحيد
توحيد
مهمترين چيز در حيات معنوي هر اهل معنايي توحيد است، و تا وقتي که توحيد نباشد، آدميزاد نميتواند زندگي معنوي داشته باشد. توحيد هم يک مسئلة ذهني نيست، مثلاً فرض کنيد که يک کسي ميگويد خدا دو تا است، حالا بگويد دو تا است مگر چه اتفاقي ميافتد؟ يا بگويد خدا سه تا است يا اصلاً بگويد خدا هست يا خدا نيست.
اينها مسائل ذهني است و خيلي تأثير ندارد، ولي توحيدي که در قرآن گفته ميشود و در مجموع دين هست يک حالت شخصيتي و روحي انسان است، يعني انسان در روحش و شخصيتش به يک حالتي ميرسد که اگر اين حالت را داشته باشد براي آدم حضور قلب اتفاق ميافتد، اگر در آدم نباشد و اين توجه و اين حضور باطنی در آدم نباشد، آدم دچار غفلت ميشود. مثلاً ميگويند حضور قلب ندارد، مثلاً گرسنگي، تشنگي و ترس گاهي اوقات آدم اينها را در ذهنش تصور ميکند. مثلاً من الان تصور ميکنم که گرسنهام، گرسنگي به اين معناست که کسي غذا نخورد و شکمش خالي باشد و معدهاش فلان باشد و هيچ اتفاقي نميافتد ولي يک وقتي است که آدم خودش گرسنه است. حالا چه بدانيم و چه ندانيم گرسنگي در اين است. ترس هم همين گونه است، ميگويند ترس چيست؟ ترس يک حالتي است که ضربان قلب آدم بالا ميرود و تند تند ميزند و رنگ آدم ميپرد و دست و پاي آدم ميلرزد. يک وقتي است که آدم با يک شير درندهاي برخورد کرده است و دارد نعره ميزند و از شدت نعرة او خون در بدن آدم منجمد ميشود و يا يک فيلم وحشتناک ديده است و در اثر ديدن آن فيلم وحشتناک دارد سکته ميکند، ببينيد چقدر فرق است. آن يک حالت روحي در آدم است و هيچ کارش هم نميتوان کرد، اصلاً نميشود از گير آن فرار کرد. مسئلة توحيد يک مسئلة اينگونه است، يعني يک حالتي در روح انسان پيدا ميشود که آن حالت روحي و باطني انسان آن آثار دارد و هميشه هم دنبال آن هستند.
الان وقتي ميخواهند که کسي را متدين کنند، خيلي سعي ميکنند که به اين بفهمانند خدا يکي است، بعد تازه اين ميگويد اين خدايي که شما ميگوييد کجا هست؟ باز سعي ميکنند که يک جايي براي خدا پيدا کنند و بعد گير ميکنند که چه کار کنند؟ و طرف ميگويد زور است من نميخواهم قبول کنم، اصلاً من خداي شما را دوست ندارم و ما براي او جوابي نداريم و اصلاً آثاري هم ندارد که آدم از لحاظ ذهني دنبال اين باشد که خدا يکي است و يا دوتا، سه تا، چهار تا اصلاً قرآن به اين کارها کار ندارد.
توحيد يک توجه و يک هوشياري در باطن آدم است. او دنبال اين است که شما را گرسنه کند، دنبال اين نيست که ذهن شما با مفهوم گرسنگي آشنا شود، بچة شيرخوار شما وقتي گرسنه شود جيغ ميزند در حالي که او اصلاً معناي گرسنگي را نميفهمد، مفهوم آن را نميفهمد. اصلاً نميتواند حرف بزند و يک کسي هم نيامده که به او گرسنگي را آموزش بدهد، ولي گرسنگي در او حضور دارد و ببينيد که چقدر به غذا رغبت ميکند و حيات خودش را ادامه ميدهد و يا تشنگي و ترس و مؤدب بودن و ادب هم همين طور است.
من وقتي که ناراحت ميشوم اصلاً هر چيزي که در کتابها خوانديم که غضب بد است و گناه دارد، يک طوري عصباني ميشوم که همة شيشهها را ميشکنم، اين ديگر به کتاب هم کاري ندارد. آن کساني هم که در صدد اين هستند که توحيد را و اخلاق و معنويت را در کتاب بگردند اين طوري هست. شما هر چه در ذهنت بگويي غضب بد است و فلان است، اين در ذهن است ولي اگر در قلب و روح آدم عصباني بشود ببينيد چه اتفاقي ميافتد؟ همه جا را به آتش ميکشيم و يا وقتي آدم در باطنش به عشق و محبت بيايد ببينيد چگونه قربون صدقة زن و بچهاش ميشود و همه جور فداکاري ميکند. اينها اصلاً چيزهاي ذهني نيست.
سؤال ..... جواب: از ذهن راه ندارد، حالا يک تعبيري در قرآن هست که تعبير ولايت است و يک تعبير ديگرش هم راه مشاهده است. وقتي که آدم به يک فردي که يک طور روحياتي را دارد، آدم با او ارتباط برقرار کند، آن روحيات در شما نفوذ پيدا ميکند و شما هم همان روحيات را پيدا ميکنيد. مثلاً فرض کنيد که اينجا زمستان است، برف آمده و هوا هم خيلي سرد است و يک استادي هم به اينجا آمده است و پانصد جلد کتاب در مورد شيربهاي مختلف اتاق صحبت ميکند، اتاق سرد است و ما هم داريم ميلرزيم و بعد عکس بخاري کشيده و ميگويد اين بخاري است، سوخت از اين جا ميآيد و از اين جا بيرون ميرود و دود از کجا تخليه ميشود ولي هيچ فايده ندارد، هر چقدر هم او توضيح بدهد اصلاً کسي گرم نميشود و اصلاً همة اين پانصد جلد کتاب دور بريزيد. بايد شعله بردارد و به خانه ببرد وقتي که شعله آورد همه دور آن گرم ميشوند اصلاً نياز ندارد که درس بدهي.
بعضي آدمها هستند مثل همين کاري که ما الان داريم انجام ميدهيم، از لحاظ ذهني و عقلي و صفت خشمگين اين است و توحيد اين است، همه را يکي يکي دارد توضيح ميدهد ولي در باطنش که نگاه کني هيچ چيز از اينها وجود ندارد. دارد در مورد بخاري توضيح ميدهد ولي هيچ شعلهاي در درون دلش نيست. ولي يک نفر ميآيد و در دلش وباطنش يک بخاري است اصلاً يک انرژي هستهاي پر از نيرو در باطنش است، او آمده و کنار شما نشسته است، اصلاً همين که او در کنار تو بنشيند تو هم گرم ميشوي، اصلاً شور و شوق پيدا ميکني، علاقه پيدا ميکني و حرکت پيدا ميکني و همه کار از تو سر ميزند. مثلاً شما ديديد که از يک امامي يک کتاب باشد، مثلاً يک کتابي بياورند و بگويند اين کتاب نوشتة حضرت علي است و يا اين کتاب نوشتة امام صادق است. هيچ کدام از ائمه هيچ کتابي نگذاشتند. بلکه ائمه اصلاً معلم نبودند، هيچ کدام هيچ علمي را به کسي آموزش ندادند، بلکه اينها يک شعلة آتش داغ و پر حرارت در توحيد و محبت، در عشق، در سوز، در راز و نياز، يک شعلة داغ داغ بودند که بقيه که اطراف اينها بودند اين شعلة داغ را ديدند و نوشتند. ببينيد ما از ائمه حديث داريم ولي خود امام که کتاب ندارد که بگويد من اينها را ميگويم و شما بنويسيد. آن شعله را ديدند و ترسيم و توصيف کردند و البته هر کسي هم که توانسته آن شعله را ببيند آثاري دارد. ميگويد:
آدمي آدم نبيند از کجا آدم شود
شمع گر شعله نبيند از کجا روشن شود
شمع را حتماً بايد آتش روشن کند والا اگر شما کنار شمع کلي اطلاعات آوردي که مثلاً کبريت اين است و شما بايد اين طوري روشن کنيد و فلان اصلاً آن شمع روشن نميشود. شمع را بايد شعله روشن کند. آدم هم بايد بگردد، نه اينکه يک کسي کله بياورد چون کله کار نميکند، قلب کار ميکند. بايد بگردد و آن را پيدا کند، وقتي که آن را پيدا کردي ديگر نيازي به کتاب و تربيت ندارد، همة اينها دور ريخته ميشود. براي همين است که زيارت واجب است، اصلاً مهمترين پاية تربيتي معنويت انسان زيارت است، شما رفتي و دستت به امام رضاu نميرسد و يک جايي رفتي و گفتند بدن آقا اينجا است. وقتي که آنجا ميروي آن شخصي که پر از آتش، نيرو، عشق و محبت است، آدم وقتي سراغ او ميرود ممکن است از آتش او يک جرقه به دامن ما بيفتد و ما را هم روشن کند. حالا ميدانيد که بايد به آتشکده برويد و آتش بياوريد و الا با .... هيچ کسي گرم نميشود. خوب حالا برو بگرد و اميرالمؤمنين را پيدا کن، برو بگرد و امام مجتبيu را پيدا کن. يعني يک جاهايي يک آثاري از آنها باقي مانده است، بايد سراغ آنها برويم و آن پياله را از آنها بگيريم، معناي زيارت همين است.
زيارت يعني اينکه شما به ملاقات ميرويد و هيزمهايتان را ميبريد در کنار يک کسي که آتشکده دارد. اين در بسته است از آن در ميروي، در جسدش بسته است و نميتواني بروي از در قبر ميروي، در قبر بسته است از در کتاب ميروي، در کتاب بسته است از در کميل مي روي، در کميل بسته است از در ندبه ميروي. بالاخره آنقدر از درهاي مختلف چرخ ميزني تا يک جرقه بندازند در .... تا روشن بشود. توحيد هم يک حال، يک انرژي، يک آتش است، که بالاخره اين جرقه بايد از يک جا بيايد. يعني يک طوري در باطنت نشستهاي که اصلاً همه چيز دست يک نفر است، زيبا هم ميبيني، تکان نميخورد. او را در .... گذاشتند و دارند او را در آتش پرتاب ميکنند، در آن لحظهاي که دارد پرت ميشود و همة زندگيش دارد از دست ميرود.
نمروديها آمدند و گفتند کاري چيزي نداري؟ و گفت عذرخواهي کن، گفت غلط کردم، نفهميدم. بعد که داشت بين زمين و هوا ميرفت جبرئيل آمد و گفت ابراهيم تو داري در آتش پرت ميشوي، تو بالاخره نميخواهي پيامت را به خدا برساني؟ گفت به تو چه. ﴿...﴾ يک طور محکم که اصلاً به هيچ چيز توجه ندارد و همه چيز را در يک جا ديده است.
مثلاً فرض کنيد من يک جا ده بار در مورد توحيد صحبت ميکنم، همه چيز عالم دست خداست و بعد يک سوسک از روي شلوار من رد ميشود و من جيغ ميکشم و فرار ميکنم. اتفاق افتاده بود داشتم نماز ميخواندم، مثلاً سوسک آمد روي پاچة شلوارم جيغ زدم و نماز را به هم زدم. کتاب همين است مگر کتاب چه کار ميکند؟ اگر کسي در باطنش آن اتفاق افتاد و همه چيز عالم را دست خدا ديد، حيوان درنده هم که سراغش بيايد، بعضي از آدمها همين طور هستند، شير درنده که سراغ اينها ميآيد شير هيبت اين را ميبيند و مينشيند، چون اين به يک جاي ديگر وصل است. ما که از سوسک ميترسيم، از موش ميترسيم و جلسات توحيد وسخنراني و ... فايدهاي ندارد. بايد از زيارت کار درست بشود. زيارت يعني به ملاقات رفتن يک کسي که صاحب آتش بوده است، آدم هر طوري ميتواند پيدا کند، تو حرم ميروي خوب برو، در خانه نشستي خوب در خانه، شب قبل از خواب است خوب قبل از خواب. يک جاهايي آدم بگردد و کانال بزند و بتواند به يک طريقي با اميرالمؤمنينu حرف بزند و آنها اينگونه بودند، غير از قرآن هيچ کتابي نداشتند، بقيه را بقيه از حال آنها نقل کردند، آدم تکان نميخورد وقتي که به توحيد باردار ميشود و يا توحيد در او بيشتر ميشود.
اگر کسي بخواهد توحيد را شکار بکند، شکارگاه آن در نماز است. يعني در نماز يک تمريني کرديم، تازه ما اين نماز را هم نميخوانيم. مثلاً فرض کنيد ما الان نميتوانيم پيغمبر را ببينيم و يک کسي آمده و اداي پيغمبر را در ميآورد و ميگويد اين طوري خم و راست شد و اين کلمات را گفت. ما داريم نگاه ميکنيم و از اين اعمالي که دارد از پيغمبر گزارش ميدهد، پانتوميم و يا هر چيزي که هست و نشان ميدهد، ما داريم از اين آن شخصيت را به آن آتشکدهاي که در باطنمان است از اين کانال ميزنيم تا به آنجا برسيم. خودمان هم که داريم نماز ميخوانيم و اداي پيغمبر را در ميآوريم، ما که نميتوانيم نماز بخوانيم، خم و راست شديم، خر خريديم و خر فروختيم و اصلاً هيچ چيز نداشتيم ولي يک نقطه در آن هست، همين را آدم عمق ببخشد و تمرين کند و ببيند که همه چيز دست خداست. وقتي ميگويد الله اکبر يعني همه چيز را دور ريختيم، اين يک تمرين است.
نماز يک زيارتگاه است و آدم سعي کند که دنبال آن توحيد باشد و چقدر خوب است که آدم اول نماز متوجه باشد که يا آن شعلة توحيد در تو هست که ميشود آب، يا آن شعلة آتش در تو نيست، چقدر خوب است که آدم بفهمد که آن شعلة توحيد در او نيست. همان قدر که فهميدي شعلة آتش در تو نيست و توجه نداري که همه چيز دست خداست و با آن دل نميدهي و دل نميگيري و با او حرف نميزني. با همه حرف ميزني غير از خدا. به اين نکته که توجه کني اين يک حالتي را درآدم ايجاد ميکند که خود همين توجه و توجه نداشتن براي آدم توجه ميآورد. کمکم آدم باردار توحيد ميشود، همه چيز دست خداست، همه چيز جاي خداست، همة مردم ابزار خدا. شاه را اگر ببيني نشان القدرت خداست، قارون و ثروتها را ببيني نشان کنز و ثروت خداست، نميدانم هر کجا که نگاه کني يک حالتي در آدم اتفاق ميافتد که ديگر تمام اين دردها و رنجها به قول حضرت ابراهيم آتش گلستان ميشود.
در باطن ما پر از آتش و رنج و درد است، از بس که با اين دردها بوديم عادت کرديم. ما خيلي درد داريم، دردمان هم به خاطر همين نداشتن توحيد است. يک چيزهاي ديگر را دوست داريم، يک چيزهاي ديگر را ميپرستيم، يک کارهاي ديگر را انجام ميدهيم، همة اينها هم درد و رنج و غصه ميآورد، پر از جهنم هستيم والا يک کسي که بهشتي است اصلاً جهنم ندارد، شاد و پرانرژي و خرم است يعني عذاب ندارد. ﴿فقلنا يا نارُ .... برداً و سلاماً علي ابراهيم﴾ ابراهيم يک شعلة پرزور توحيد بود و در قرآن پيغمبر خيلي اهميت به حضرت ابراهيم ميدهد. هيچ کس در قرآن به اندازة حضرت ابراهيمu در ديدگاه پيغمبر اهميت ندارد به خاطر توحيدش هم هست. ..... مرد عجيبي بوده است، درس نخوانده بوده، يک چوپان گوسفندچران بوده است ولي يک توجه، يک شعله در او بوده و اين کارها را انجام ميداده است. در حقيقت قبلة پيامبر هم خود ابراهيم است. حالا خود ابراهيم که مرده است و آن خانهاي که در آن زندگي ميکرد آن را قبله قرار داد. يعني از آن خانه دارد ابراهيم را نگاه ميکند. يک کسي يک کس ديگر را دوست دارد و عاشق او است حالا طرف مرده است و او دور خانة او طواف ميکند. کعبه خانة شخصي حضرت ابراهيم بود، يک چهارديواري درست کرده بود و آنجا زندگي ميکرد. خانة خدا همان قلب ابراهيم است، عظمت خانة کعبه به ابراهيم است. ما الان که حضرت رضا نيست به کجا ميرويم؟ به حرم امام رضا ميرويم، دور جسد او طواف ميکنيم و قربون صدقة او ميرويم. قبلة ما ميشود يعني نقطة توجه ما ميشود. سؤال: ..... جواب: شما الان کسي را که دوست داري ميپرستي، به دلت نشسته و دارد حکومت ميکند. ميتواني معشوق خودت را رها کني؟ نميتواني او را رها کني. بالاخره خدا آينههاي مختلفي دارد، يکي از آن ابراهيم آينة خداست، عکس خدا در اين آينه افتاده است، شما که آينه را بوس ميکني، ابراهيم را ميبوسي يا خدا را ميبوسي؟ خوب خدا را ميبوسي. اميرالمؤمنين چهرة خداست، رسولالله اسمالله است، ديوار و کف حرم هم همينطور است.
الهُمَ صَلِ علي محمد وَ آلِ محمد